گنجور

 
صائب تبریزی

از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟

سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را؟

چاک سازند آسمان ها خیمه نیلوفری

دست اگر بردارم از لب نعره مستانه را

عشق اگر از حسن عالمسوز بردارد نقاب

شمع چون پروانه گردد گرد سر پروانه را

شد مکرر می پرستی، گردش چشمی کجاست؟

تا نهم بر طاق نسیان شیشه و پیمانه را

فارغم از آشنایان تا به دست آورده ام

دامن لفظ غریب و معنی بیگانه را

تا نظر بر خالش افکندم گرفتارش شدم

هست از صد دام گیرایی فزون این دانه را

فارغند از عیش تلخ ما زمین و آسمان

نیست باک از تلخی می شیشه و پیمانه را

چون خسیسان بخت سبز از چرخ مینایی مجو

از زمین دل برآر این سبزه بیگانه را

حرف اهل درد را صائب به بی دردان مگوی

پیش خواب آلودگان کوته کن این افسانه را