گنجور

 
صائب تبریزی

سنگ طفلان مومیایی شد دل دیوانه را

شد شکستن باعث آبادی این ویرانه را

نغمه در جوش آورد خون من دیوانه را

می رساند ناخن مطرب به آب این خانه را

آنچنان کز موج گردد شورش دریا زیاد

می کند دیوانه تر زنجیر این دیوانه را

روی در عشق حقیقی از مجاز آورده ایم

شسته ایم از لوح خاطر ابجد طفلانه را

چشم شور تلخکامان حلقه بر در زد مرا

تا چو زنبور عسل پر شهد کردم خانه را

عاشق و اندیشه بوس و تمنای کنار؟

بهر عبرت شمع آتش می زند پروانه را

سبحه تزویر زاهد نیست بی مکر و فریب

ریشه ها در دل دوانیده است دام این دانه را

می رساند بوی می خود را به مخموران خویش

گو برآرد محتسب با گل در میخانه را

در سواد شهر، مجنون سیر صحرا می کند

نیست با لفظ آشنایی معنی بیگانه را

می تواند برق آفت را سپرداری کند

گر کند قفل دهان مور، خرمن دانه را

سربلندان خرابات مغان کوچک دلند

با بزرگی خم به سر جا می دهد پیمانه را

دل عبث چشمی به خال زیر زلفش دوخته است

چون گره نتوان جدا از دام کرد این دانه را

بر کمال خوش قماشی حجت ناطق بود

این که پشت و رو نباشد مردم بیگانه را

همچو شمع کشته گیرد زندگانی را ز سر

جامه فانوس اگر گردد کفن پروانه را

خون ما را شعله آواز می آرد به جوش

می رساند ناخن مطرب به آب این خانه را

گر نیاید بر سر انصاف صائب محتسب

می گشاید زور می آخر در میخانه را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۲۳ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
وطواط

ای هوای تو شده مقصود هر فرزانه را

چرخ با مهر تو خویشی داده هر بیگانه را

صورتی شاهانه داری ، سیرتی در خورد آن

سیرت شاهانه باید صورت شاهانه را

نکته ای ز الفاظ تو ابکم کند گوینده را

[...]

امیرخسرو دهلوی

باز دل گم گشت در کویت من دیوانه را

از کجا کردم نگاه آن شکل قلاشانه را

گاه گاه، ای باد، کانجاهات می افتد گذر

ز آشنایان کهن یادی ده آن بیگانه را

هر شب از هر سوی در می آیدم در دل خیال

[...]

سلمان ساوجی

محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را

غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را

این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند

[...]

ناصر بخارایی

می‌کشد عشق تو سوی خود دل دیوانه را

هست سوزی کو به شمعی می‌کشد پروانه را

سیل چشمم رفت و ویران کرد بنیاد دلم

چون ز درد و غم نگه دارم من این ویرانه را

میل خالت دارم و اندیشه‌ام از زلف توست

[...]

جامی

رخنه کردی دل به قصد جان من دیوانه را

دزد آری بهر کالا می شکافد خانه را

تخم مهر خال او در دل میفکن ای رقیب

بیش ازین ضایع مکن در سنگ خارا دانه را

خیز گو مشاطه کاندر زلف مشکینت نماند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه