گنجور

 
صائب تبریزی

از عکس خود آن آینه رو بس که حیا داشت

در خلوت آیینه همان رو به قفا داشت

چون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ

همخانه دل بود و ز دل خانه جدا داشت

از بی ثمری سبز درین باغچه ماندم

چون سرو، مرا دست تهی بر سر پا داشت

می کرد قیامت سخن ما ز بلندی

تا قامت او ریشه در اندیشه ما داشت

هر جغد در او خال رخ سیمبری بود

از روی تو ویرانه من بس که صفا داشت

در خامه نقاش ازل نقطه خالت

چون چرخ دو صد دایره بی سر و پا داشت

گرد دل من گر هوس بوسه نگردید

اندیشه ازان چهره اندیشه نما داشت

تاج است گران بر سر آزاده، وگرنه

چون بیضه مرا زیر پر و بال، هما داشت

صائب نشد از منزل مقصود کس آگاه

از نقش قدم گرچه فزون راهنما داشت