گنجور

 
صائب تبریزی

در معرکه عشق ز جرأت خبری نیست

غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست

در قافله فرد روان بار ندارم

هر چند به جز سایه مرا همسفری نیست

در پله سنگ است گهر بی نظر پاک

بیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیست

خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را

این فتح میسر به شکست دگری نیست

چون شیشه بی می، نبود قابل اقبال

باغی که در او بلبل خونین جگری نیست

شب نیست که بر گرد تو تا روز نگردم

هر چند من سوخته را بال و پری نیست

سرگشتگی ما همه از عقل فضول است

صحرا همه راه است اگر راهبری نیست

صائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟

جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست

 
 
 
قطران تبریزی

ای میر جهانگیر چو تو دادگری نیست

چون تو بگه کوشش و بخشش دگری نیست

ناداده ترا گردش گردون شرفی نیست

نسپرده ترا طایر میمون هنری نیست

بر روی زمین رزمگهی نیست که تا حشر

[...]

سنایی

عشق رخ تو بابت هر مختصری نیست

وصل لب تو در خور هر بی خبری نیست

هر چند نگه می‌کنم از روی حقیقت

یک لحظه ترا سوی دل ما نظری نیست

تا پای تو از دایرهٔ عهد برون شد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
عطار

در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست

وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست

عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت

بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست

جان سوخته زان شد که از آنها که برفتند

[...]

همام تبریزی

از سوز دل مات همانا خبری نیست

کاین ناله شب‌های مرا خود سحری نیست

هستند تو را عاشق بسیار ولیکن

دل‌سوخته در عشق تو چون من دگری نیست

از بهر دوای دل پر درد ضعیفم

[...]

ابن یمین

ای خرده شناسان که بانواع فضایل

ارباب شرف را چو شما راهبری نیست

حیف است که با این هنر و فضل شما را

از حال دل مردم دانا خبری نیست

سرمایه سودش چه کنی محنت و رنج است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه