گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صائب تبریزی

کاسه زانوست جام جم دل آگاه را

یوسف از روی زمین خوش تر شمارد چاه را

از غبار خط مشکین حسن می بالد به خود

گرد لشکر توتیای چشم باشد شاه را

می نماید حسن در آغوش عاشق خویش را

در کنار هاله باشد حسن دیگر ماه را

اهل غیرت نیست ممکن بازی دنیا خورد

شیر چون گردن گذارد حیله روباه را؟

هر که را همواری بدباطنان از راه برد

سیل بی زنهار داند آب زیر کاه را

راستی از کج نهادان گرد برمی آورد

از زدن مانع نگردد تیغ رهزن راه را

نیست در عقل متین دست تصرف باده را

می کند آگاه تر مستی دل آگاه را

خواب می سوزد به چشم عارفان شکر وصول

نیست آرام از رسیدن طالب الله را

ابر نتواند گرفتن رخنه جستن به برق

مهر خاموشی نگیرد پیش راه آه را

کوته اندیشی است کردن شکوه از بخت سیاه

روز رعنا در قفا باشد شب کوتاه را

آدمی را نقش کم ز آفت سپرداری کند

چشم بد بسیار باشد نقش خاطرخواه را

پاک خواهد کرد از اشک ندامت راه خویش

ابراز بی آبرویی گر بپوشد ماه را

تشنه تر گردند از نعمت تهی چشمان حرص

آب هیهات است سازد سیر، چشم چاه را

صبر درد بی دوا را عاقبت درمان کند

ناامیدی خضر ره شد رهرو گمراه را

برنیاید شعله را از سر هوای سرکشی

نفس چون از دل برآرد ریشه حب جاه را؟

فربهی از خوان مردم رنج باریک آورد

کرد نور عاریت آخر هلالی ماه را

ترک دعوی می نماید پایه معنی بلند

جامه کوتاه، رعنا می کند کوتاه را

شد جهان پر شور صائب از صریر کلک من

بلبل از من یاد دارد ناله جانکاه را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۹۴ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیر معزی

سال چون نو گشت فرزند نو آمد شاه را

شاه نیکو روی نیکوعهد نیکوخواه را

خواست یزدان تا ز نسل شاه بنماید به ‌خلق

چون ملکشاه و چو طغرلشاه و سلطانشاه ‌را

خواست دولت تا بود چون آفتاب و مشتری

[...]

سنایی

شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را

ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را

نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را

چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را

چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را

[...]

محمد بن منور

در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش

مرد نابینا ببیند باز یابد راه را

طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا

دلبرا شاها ازین پنجاه بفکن آه را

پنج و پنجاهم نباید هم کنون خواهم ترا

[...]

نجم‌الدین رازی

عقل را با عشق کاری نیست زودش پنبه کن

تاچه خواهی کرد آن اشتردل جولاه را

عقل نزد عشق خود راهی تواند برد نه

نزد شاهنشه چه کار اوباش لشگر گاه را

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از نجم‌الدین رازی
مولانا

حد و اندازه ندارد ناله‌ها و آه را

چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را

راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او

روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را

چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه