گنجور

 
صائب تبریزی

سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت

دو دست صبح به روی خود آفتاب گرفت

ز فیض حسن تو شد عالم آنچنان سیراب

که می توان ز گل کاغذی گلاب گرفت

ز عشق بس که مهیای سوختن گشتم

به دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت

یکی هزار شد امید، خاکساران را

ز بوسه ای که لب بام از آفتاب گرفت

قرار نامه سیاهی به خویش هر کس داد

چو لاله، داد دل خویش از شراب گرفت

دل سیاه مرا رهنمای رحمت شد

چو سیل دامن دریا به اضطراب گرفت

مگر به اشک ندامت سفید نامه شود

رخی که رنگ ز گلگونه شراب گرفت

من از ثبات قدم ناامید چون باشم؟

که سنگ، باده لعلی ز آفتاب گرفت

عبیر رحمت فردوس، رزق سوخته ای است

که رخت خوش به دود دل کباب گرفت

به وصل دولت بیدار کی رسی، هیهات

ترا که آینه چشم، زنگ خواب گرفت

ز عدل عشق ندارم شکایتی صائب

اگر چه گنج خراج من از خراب گرفت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکیم نزاری

از آن سبب دل من ترک خورد و خواب گرفت

که صبح و شام و شب و روز با شراب گرفت

بهانه می کنم آخر شراب باری چیست

که دل ز مشعله ی مهر دوست تاب گرفت

هنوز هیچ ندیدم مرا زمن بستد

[...]

جهان ملک خاتون

دو دیده از رخ چون آفتاب آب گرفت

ترا چو بخت من ای دوست از چه خواب گرفت

چرا تو روی خود از چشم ما بپوشانی

که دیده و که شنیده که مه نقاب گرفت

به لابه گفتم کامم بده از آن لب لعل

[...]

صائب تبریزی

به ابر اگر چه توان چشم آفتاب گرفت

نمی توان دل بیدار را به خواب گرفت

به آب خضر کجا التفات خواهد کرد؟

چنین که تشنه ما خوی با سراب گرفت

خیال لعل تو از دل کجا رود، هیهات

[...]

واعظ قزوینی

بهار آمد و، آفاق را سحاب گرفت

ز سایه، چهره ایام آفتاب گرفت

هوا، زمین و زمان راز گرد کلفت شست

بهار، بهر جنون خوش گلی در آب گرفت

چنان عزیز نگردید غم که از شادی

[...]

جویای تبریزی

دلم چو کام هوس زان دو ناب گرفت

دگر به ساقی کوثر که از شراب گرفت

به سیل اشک ندامت کسی که تن در داد

پی عمارت عقبا گلی در آب گرفت

خداگواست که چیزی به خویش نسپارد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه