گنجور

 
صائب تبریزی

سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت

دو دست صبح به روی خود آفتاب گرفت

ز فیض حسن تو شد عالم آنچنان سیراب

که می توان ز گل کاغذی گلاب گرفت

ز عشق بس که مهیای سوختن گشتم

به دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت

یکی هزار شد امید، خاکساران را

ز بوسه ای که لب بام از آفتاب گرفت

قرار نامه سیاهی به خویش هر کس داد

چو لاله، داد دل خویش از شراب گرفت

دل سیاه مرا رهنمای رحمت شد

چو سیل دامن دریا به اضطراب گرفت

مگر به اشک ندامت سفید نامه شود

رخی که رنگ ز گلگونه شراب گرفت

من از ثبات قدم ناامید چون باشم؟

که سنگ، باده لعلی ز آفتاب گرفت

عبیر رحمت فردوس، رزق سوخته ای است

که رخت خوش به دود دل کباب گرفت

به وصل دولت بیدار کی رسی، هیهات

ترا که آینه چشم، زنگ خواب گرفت

ز عدل عشق ندارم شکایتی صائب

اگر چه گنج خراج من از خراب گرفت