گنجور

 
صائب تبریزی

خط نرسته ازان لعل آتشین پیداست

ز لطف، زهر خط از زیر این نگین پیداست

خبر ز نامه سربسته می دهد عنوان

عتاب و ناز تو از صفحه جبین پیداست

ز موج، روشنی آب می شود معلوم

صفای ساعدت از چین آستین پیداست

به درد و صاف می از جام می توان پی برد

ز روی خوب تو آثار مهر و کین پیداست

عیان بود رگ جان از صفای پیکر تو

به رنگ رشته که از گوهر ثمین پیداست

هلال و بدر نگردد اگر چه یک جا جمع

مه تمام سرین از هلال زین پیداست

شده است ناز غرورت یکی هزار امروز

در آبگینه نظر کرده ای، چنین پیداست

ز حرص نوشی ز چشم تو نیش پنهان است

وگرنه نشتر زنبور از انگبین پیداست

توان ز ظاهر هر کس به باطنش ره برد

ز آب شوری و شیرینی زمین پیداست

به امتحان نبود اهل هوش را حاجت

عیار عالم و جاهل ز همنشین پیداست

ز سایل است نمایان عیار جود کریم

که باد دستی خرمن ز خوشه چین پیداست

چو آتشی که نمایان بود به شب صائب

دل کبابم ازان زلف عنبرین پیداست