گنجور

 
بابافغانی

شبانه می زده یی ماه من چنین پیداست

نشان باده ات از لعل آتشین پیداست

همین بکینه ی ما تیر در کمان داری

در ابرویت ز سیاست هنوز چین پیداست

بر آتش دل گرم که دست داشته یی

که داغ تازه ات از چاک آستین پیداست

بطرف باغ گذر کرده یی بگل چیدن

ز چاک پیرهنت برگ یاسمین پیداست

بدین و دل چه تفاخر کدام دین و چه دل

مرا که در غم عشقت نه دل نه دین پیداست

نه آدمی که ملک نیز در سجود آرد

سعادتی که ترا ایمه از جبین پیداست

خراب آن کمر نازکم که چون مه نو

به شیوه های بلند از میان زین پیداست

به نکته های غریبم اسیر خواهی کرد

چنین از آن دو لب سحر آفرین پیداست

لب بوعده ی شیرین کشد فغانی را

هلاک مور گرفتار از انگبین پیداست