گنجور

 
صائب تبریزی

از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت

دست خود بوسید هر کس دامان پاکان گرفت

گر به دست و پا نپیچد خار صحرای وجود

می توان ملک دو عالم را به یک جولان گرفت

صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است

خون ما در چشمه خورشید رنگ جان گرفت

گر نگردد طعنه سنگین دلی دندان شکن

می توان خون خود از لبهای او آسان گرفت

دامن پاکان ندارد تاب دست انداز شوق

بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت

لقمه بیرون کردن از دست خسیسان مشکل است

ماه نو دق کرد تا از خوان گردون نان گرفت

تا قیامت زلف جانان دستگیر من بس است

چون خس و خاشاک هر دم دامنی نتوان گرفت

قطع پیوند تعلق کار هر افسرده نیست

خار این وادی مکرر برق را دامان گرفت

هر که چون صائب ، قدم بر کرسیِ همّت نهاد

می تواند تاج رفعت از سر کیوان گرفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سوزنی سمرقندی

باز دیگر ره دل من دلبری جانان گرفت

باز کاری کان بلا بد بر دل و بر جان گرفت

باز بیچاره دلم در جور آن دلبر بماند

باز مسکن جان مسکین کوی آن جانان گرفت

جان و دل را از من آن جانان دلپرور ربود

[...]

فضولی

عاشقی رونق ز اطوار من حیران گرفت

عشق از فرهاد صورت یافت از من جان گرفت

تا در آرد نقش شیرین را بمهمانی درو

خانه ای در بیستون ، فرهادِ سرگردان گرفت

گر سر دعوی ندارد بهر خون کوهکن

[...]

صائب تبریزی

از دعا در صبح کام دل توان آسان گرفت

دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت

فیاض لاهیجی

گلستان از خنده‌اش طرح گل خندان گرفت

نوبهار از جلوه‌اش سامان صد بستان گرفت

شعله‌ای هر جا که در بزم محبَّت شد بلند

سوخت ما را دل اگر پروانه را دامان گرفت

هستی عاشق حجابی بود پیش راه وصل

[...]

واعظ قزوینی

شور عشق استادگی کرد، از سرم سامان گرفت

طوق زلفش بر گلویم پا فشرد و جان گرفت!

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه