گنجور

 
صائب تبریزی

از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت

دست خود بوسید هر کس دامان پاکان گرفت

گر به دست و پا نپیچد خار صحرای وجود

می توان ملک دو عالم را به یک جولان گرفت

صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است

خون ما در چشمه خورشید رنگ جان گرفت

گر نگردد طعنه سنگین دلی دندان شکن

می توان خون خود از لبهای او آسان گرفت

دامن پاکان ندارد تاب دست انداز شوق

بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت

لقمه بیرون کردن از دست خسیسان مشکل است

ماه نو دق کرد تا از خوان گردون نان گرفت

تا قیامت زلف جانان دستگیر من بس است

چون خس و خاشاک هر دم دامنی نتوان گرفت

قطع پیوند تعلق کار هر افسرده نیست

خار این وادی مکرر برق را دامان گرفت

هر که چون صائب ، قدم بر کرسیِ همّت نهاد

می تواند تاج رفعت از سر کیوان گرفت