گنجور

 
فیاض لاهیجی

چون نیاز ما و ناز او به هم درمی‌گرفت

سوختن ما از سر و او گرمی از سر می‌گرفت

ما و او در مجلسی رخساره گلگون داشتیم

کافتاب از حسرت آنجا چهره در زر می‌گرفت

با عتاب او نیاز گرم ما تابی نداشت

ما ازین می‌سوختیم او گر زما درمی‌گرفت

چون ز شرم صوت بلبل در چمن برمی‌فروخت

غنچه از رشک رخ او تاب اخگر می‌گرفت

از نسیمی این زمان چون غنچه می‌غلتد به خون

دل که هر دم بوسه‌ها از نوک نشتر می‌گرفت

تا کجا در جلوه بودی شب که هر دم تا به صبح

حسرت قد ترا خمیازه در بر می‌گرفت

آب صاف جدول شمشیر او کم خورده‌ایم

دل دم آبی گهی از جوی خنجر می‌گرفت

می‌توانستم ازو برداشتن دل یک نفس

گر تغافل‌های او از من نظر برمی‌گرفت

یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان

آسمان ای کاش دور دیگر از سر می‌گرفت

مست فیض مشرقی فیّاض شد آنجا که گفت

«گر به شمع کشته می‌زد آستین درمی‌گرفت»

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode