گنجور

 
فضولی

عاشقی رونق ز اطوار من حیران گرفت

عشق از فرهاد صورت یافت از من جان گرفت

تا در آرد نقش شیرین را بمهمانی درو

خانه ای در بیستون ، فرهادِ سرگردان گرفت

گر سر دعوی ندارد بهر خون کوهکن

بیستون را صورت شیرین چرا دامان گرفت

نیست لاله کوهکن انداخت سوی بیستون

سینه پر خون که از داغ دل سوزان گرفت

گرچه مشکل بود بر فرهاد کار بیستون

جان شیرین داد بر خود کار را آسان گرفت

دل بخون شد غرق با تیر تو از سوز درون

سوخت در تن آتشی از شعله در پیکان گرفت

دید سرگردانی سیاح صحرای امید

بهر آسایش فضولی دامن حرمان گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode