گنجور

 
جویای تبریزی

نخل را باد خزان تنها نه عریان کرد و رفت

برگ عیشش عندلیبان را پریشان کرد و رفت

مشفق قیقاچی که آن برگشته مژگان کرد و رفت

لاله زار سینهٔ ما را نیستان کرد و رفت

رنگ و بویی کز رخ و زلفش نسیم اندوخت دوش

صبحگاهان صرف تعمیر گلستان کرد و رفت

شوخ رنگین جلوهٔ من تا از این وادی گذشت

دشت را از لاله خون دل به دامان کرد و رفت

کار دل با تیغ ابرویی است کز نظاره ای

چشم را بر روی ما زخم نمایان کرد و رفت

تخم اشکی هر که امروز از پشیمانی فشاند

بهر خود صحرای محشر را گلستان کرد و رفت

از سر زلف که آمد رو به این وادی نسیم

خاطر آسوده ام جویا پریشان کرد و رفت