گنجور

 
سیف فرغانی

یار دل بر بود و از من روی پنهان کرد و رفت

ای گل خندان مرا چون ابر گریان کرد و رفت

تا به زنجیر کسی سر درنیارد بعد از این

حلقه‌ای از زلف خود در گردن جان کرد و رفت

یوسف خندان که رویش ملک مصر حسن داشت

خانه بر یعقوب گریان بیت احزان کرد و رفت

من بدان سان که بدم دیدند مردم حال من

آمد آن سنگین‌دل و حالم بدین سان کرد و رفت

از فراغت بنده را صد همچو خسرو ملک بود

او به شیرینیم چون فرهاد حیران کرد و رفت

یک به یک حق مرا برخود به هیچ آورد باز

درد عشق خویش را بر من دوچندان کرد و رفت

بی‌تو گفتم چون کنم؟ گر عاشقی گفتا بمیر

پیش از این دشوار بود، این کار آسان کرد و رفت

گفتم ای دل بی‌دلارامت کجا باشد قرار؟

در پی جانان برو، بیچاره فرمان کرد و رفت

دوش با بنده خیالت گفت بنشین، جمع باش

گرچه یار از هجر خود حالت پریشان کرد و رفت

همچو تو دلداده را در دام عشق آورد و بست

همچو تو آزاده را در بند هجران کرد و رفت

بعد از این یابی ز جانان راحت از یزدان فرج

دل به یک بار از فرج نومید نتوان کرد و رفت

کز پی یعقوب محزون از بر یوسف بشیر

چون زمان آمد ز مصر آهنگ کنعان کرد و رفت

سیف فرغانی بیامد چند روزی در جهان

در سخن همچو لب او شکرافشان کرد و رفت