گنجور

 
صائب تبریزی

حسن را جز چشم حیران، دست دامنگیر نیست

عکس را پای سفر ز آیینه تصویر نیست

نشأه می آدمی را تازه رو دارد مدام

گر کند عمر طبیعی دختر رز، پیر نیست

نیست شبها غیر داغ عشق، دلسوزی مرا

بر سر مجنون چراغی غیر چشم شیر نیست

بر گرانجانان دم تیغ است چون پشت کمان

بر سبکروحان نگاه کج کم از شمشیر نیست

جز گرفتاری ندارد حاصلی این دامگاه

دانه ای اینجا به غیر از دانه زنجیر نیست

دور می سازد گرانخوابی ره نزدیک را

بهر قطع راه، مقراضی به از شبگیر نیست

نیست چون ریگ روان از آب سیری حرص را

آدمی را نعمتی بهتر ز چشم سیر نیست

اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان

بیش از یک ناله در صد حلقه زنجیر نیست

در دل پاکان ندارد ره نسیم انقلاب

آب را در صلب گوهر بیمی از تغییر نیست

ما به اشک شادی از دل دعوی خون شسته ایم

خاک ما افتادگان را دست دامنگیر نیست

در کهنسالی شود حرص خسیسان بیشتر

تا نگردد خشک، دست خار دامنگیر نیست

رحم خوبان از ستم صائب بود خونخوارتر

ورنه آه و ناله عشاق بی تأثیر نیست