گنجور

 
صائب تبریزی

سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است

توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است

تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید

بلبلان را گل به چشم از انتظار افتاده است

حال زخم من جدا از تیغ او داند که چیست

موجه ای کز بحر رحمت بر کنار افتاده است

جلوه فانوس دارد پرده چشم حباب

عکس رخسار تو تا در جویبار افتاده است

از رخش هر حلقه را نعل دگر در آتش است

بس که دام زلف او عاشق شکار افتاده است

می توان از هر دو عالم رشته الفت برید

دل دو نیم از درد اگر چون ذوالفقار افتاده است

سرنوشت چرخ باشد ابجد طفلانه اش

هر که را آیینه دل بی غبار افتاده است

حرص پیران را به جمع مال سازد گرمتر

آتشی کز دست خالی در چنار افتاده است

اندکی دارد خبر از حال ما افتادگان

مرغ بی بال و پری کز شاخسار افتاده است

هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را

وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است

بی سخن می شوید از دل، دیدنش گرد ملال

بس که یاقوت لب او آبدار افتاده است

داغهای عاریت بر سینه دلمردگان

چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده است

قدر خواب امن ومهد عافیت داند که چیست

هر که چون منصور در آغوش دار افتاده است

در کف آیینه سیماب از تپیدن باز ماند

بی قراری های ما بر یک قرار افتاده است

خواب راحت می کند کار نمک در دیده ام

دانه بی حاصلم در شوره زار افتاده است

گوهر از گرد یتیمی ساحل انشا می کند

ورنه آن دریای رحمت بیکنار افتاده است

شوید از دل دعوی خون، کشتگان خویش را

تیغ او از بس که صائب آبدار افتاده است