گنجور

 
نظیری نیشابوری

لخت دل بر جیب و جیبم بر کنار افتاده است

دست و دل گم گشته ، تا بازم چه کار افتاده است

ساز و برگ شادمانی را که می داند کجاست؟

دَرهم ، اندوه و نشاطِ روزگار افتاده است

خسته دل تر می شوم تا تلخ تر نوشم دوا

پند مردم در مذاقم خوشگوار افتاده است

از کدورت بَر نیابم ، گر صفا دستم کشد،

تیره‌روزم، بخت با من سازگار افتاده است

غصه مرد و غم به ماتم سوخت اکنون هجر را

صد چراغ مرده بر گرد مزار افتاده است

ظرف این هنگامه پیدا کن خراباتست این

گرد هر ویرانه صد منصور و دار افتاده است

کی «نظیری » خوار ماند ، عشق را دستِ قوی ست،

یک دو روزی غایتش از اعتبار افتاده است