گنجور

 
ناصر بخارایی

گر دلم در بر چو آتش بی‌قرار افتاده است

درّ دریای سرشکم آبدار افتاده است

سنبلت از گل پرستی در چمن پیچیده است

نرگست از خواب مستی در خمار افتاده است

ای سحاب از دیده آبی زن که باد صبح را

در میان دوستی با گل غبار افتاده است

چشم بیمار تو را تنها نه ما میریم زار

کشتهٔ‌ قدت به هر گوشه هزار افتاده است

دل که لاف شیرمردی زد،‌ زبون عشق شد

آهوان شیر گیرت را شکار افتاده است

گوهر چشمم ز بحر هند می‌آید به روم

سبنل زلفت ز چین در زنگبار افتاده است

صبر دارم در فراق و نیستی در عاشقی

چاره نبود چون بلا چار چار افتاده است

با پیام افتاد کار و کس نیارد شد رسول

ای صبا برخیز اگر یاری که کار افتاده است

در میان بحر وحدت غرقه شد جان قطره‌سان

دل که خون میشد ز دیده در کنار افتاده است

کیست کز ناصر بگوید با تو ای یار عزیز

بر سر کویت بخاری خوار و زار افتاده است