گنجور

 
قاسم انوار

دیده ام تا بر رخ آن گل عذار افتاده است

اشک سرخم بر رخ زرد آشکار افتاده است

هر کسی را اختیاری هست در عالم، مرا

عشق او بر هر دو عالم اختیار افتاده است

مست و حیران و خرابم از کمال حسن یار

تا دو چشم نرگسینش در خمار افتاده است

گفتمش: عمر عزیز، آخر خرابم از غمت

ز آتش عشق توام جان در شرار افتاده است

از کمال کبریا محبوب سویم ننگریست

گفت: ما را چون تو هر جا صد هزار افتاده است

گفتم : آخر جز پریشانی ندارم هیچ کار

تا مرا با زلف مشکین تو کار افتاده است

گفت: قاسم، بر سر خاک مذلت پیش من

چون تو بسیاری پریشان روزگار افتاده است