گنجور

 
صائب تبریزی

بی کسی کِی خوار سازد زادهٔ اقبال را؟

شهپر سیمرغ می‌گردد مگس‌ران زال را

با تهی چشمان چه سازد نعمتِ روی زمین؟

سیری از خرمن نباشد دیدهٔ غربال را

می‌توانی در دو عالم نوبتِ شاهی زدن

صرف در تسخیرِ دلها گر کنی اقبال را

گفتگوی خامشان را ترجمان در کار نیست

لال می‌فهمد به آسانی زبانِ لال را

پیچ و تابِ عشق را از دل‌ زدودن مشکل است

کِی به افشاندن توان بی‌نقش کردن بال را

می‌توان ز افتادگی بردن به ساقِ عرش راه

دولتِ پابوس روزی می‌شود خلخال را

مار از نزدیکیِ گنج اژدهایی می‌شود

از برای جاه می‌جویند مردم مال را

ساده‌لوحانی که محوِ حسنِ بی‌رنگی شدند

ابجدِ مشقِ جنون دانند خط و خال را

ساغرِ ناکامی از خود آب برمی‌آورد

تشنگی سیراب می‌سازد گُلِ تبخال را

می‌شود ناطق کمربند از میانِ نازکت

ساقِ سیمینِ تو خامش می‌کند خلخال را

رنجِ باریکِ تو صائب از دلِ پرآرزوست

دور کن این عنکبوتِ رشتهٔ آمال را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۱۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
فضولی

هست می گویند خالی آن غدار آل را

چشم کی برداشتم ز ابرو که بینم خال را

چشم بگشادی ندیدم مرغ دل را جای خود

غالبا شد صید آن شبها ز مشکین بال را

ای بهر نوک مژه برده دلی در خواب او

[...]

حکیم سبزواری

گر پریشان حالم او داند لسان حال را

ورچو سوسن لالم او داند زبان لال را

گرچه بامت بس بلند و بی پر و بالیم ما

همتی کان شمع رویت سوخت پر و بال را

ای امیر کاروان کاندیشهٔ ما نبودت

[...]

بلند اقبال

سرفرازی ده به دیدارت بلنداقبال را

کن مبارک بر بلنداقبال ماه وسال را

ملک‌الشعرا بهار

دوست می‌دارم من این نوروز فرخ‌فال را

تاکنم نو بر جبین خوبرویان سال را

خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش

برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را

عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه