بی کسی کِی خوار سازد زادهٔ اقبال را؟
شهپر سیمرغ میگردد مگسران زال را
با تهی چشمان چه سازد نعمتِ روی زمین؟
سیری از خرمن نباشد دیدهٔ غربال را
میتوانی در دو عالم نوبتِ شاهی زدن
صرف در تسخیرِ دلها گر کنی اقبال را
گفتگوی خامشان را ترجمان در کار نیست
لال میفهمد به آسانی زبانِ لال را
پیچ و تابِ عشق را از دل زدودن مشکل است
کِی به افشاندن توان بینقش کردن بال را
میتوان ز افتادگی بردن به ساقِ عرش راه
دولتِ پابوس روزی میشود خلخال را
مار از نزدیکیِ گنج اژدهایی میشود
از برای جاه میجویند مردم مال را
سادهلوحانی که محوِ حسنِ بیرنگی شدند
ابجدِ مشقِ جنون دانند خط و خال را
ساغرِ ناکامی از خود آب برمیآورد
تشنگی سیراب میسازد گُلِ تبخال را
میشود ناطق کمربند از میانِ نازکت
ساقِ سیمینِ تو خامش میکند خلخال را
رنجِ باریکِ تو صائب از دلِ پرآرزوست
دور کن این عنکبوتِ رشتهٔ آمال را