گنجور

 
ادیب صابر

چه جوهر است که ماند به چرخ آینه فام

بدو دهند مگر گونه چرخ و آینه وام

به روی آینه ماند ز روی گونه و رنگ

چنانکه آینه ماند به چرخ آینه فام

اگر در آینه صورت همی توان دیدن

دراو ز چرخ توان دید صورت اجرام

همی خروشد و خود بی دهن به وقت خروش

همی خرامد و خود بی قدم به وقت خرام

به عالم اندر از او شخص را ثبات و حیات

به قالب اندر ازاو روح را توان و قوام

هوا به صحبت او درفشاند از سر و چشم

صبا به قوت او گل دماند از در و بام

چو دور چرخ گهی ایمن است و گاه مخوف

چو جرم ماه گهی ناقص است و گاهی تام

حصول اوست که پر گل کند چمن را روی

حضور اوست که پر در کند صدف را کام

بدو سپرد طبایع منافع ارواح

در او نهاد کواکب مصالح اجسام

نه بی رعایت او تشنه را نجات و نجاح

نه بی عنایت او معده را شراب و طعام

بقای او چو ز بهر بقای ما سبب است

بدان سبب عرب از لفظ ما نهادش نام

ز نام او صفت روی هر که بهره گرفت

به نزد ناموران بهره گیرد از اکرام

بدانکه هست مر او را صفای هفت فلک

شده است جرم لطیفش صلاح هفت اندام

به روز باد چو هفت آسمان نیارامد

وگرچه هفت زمین را بدو بود آرام

به تیغ ماند و تا تیغ را از او ندهند

به معرکه نشود جان ربای خون آشام

فنای آتش از او خیزد و ز بیم فنا

سکندرش طلبید و خضر رسید به کام

اگر میانه او راه خشک یافت کلیم

ز بیم او پسر نوح کوه ساخت مقام

به کربلا چو دهان حسین از او نچشید

همی دهند زبانها یزید را دشنام

اگر حیات و حمامش لقب کنم شاید

که وقت ذوق حیات است و گاه غرق حمام

شگفت نیست گر او را شگفت خواند عقل

بلی شگفت بود جان فزای جان انجام

ایا بدیع صفت جوهری که نشناسد

به واجبی صفتت را خواطر و اوهام

حیات مایی از آن طعم توست طعم حیات

چه خوشتر است به نزد خرد حیات کرام

زبانت و چو در چشم عاشقان آیی

همه ز راز دل عاشقان کنی اعلام

چو بنگرد ز تو بیننده در سیاهی شب

گمان بری که همی بردرد سپیده بام

اگر لباس تو چون آسمان کبود آید

بدان لباس چرا مانده ای برهنه مدام

نشان دهی به بهار و خزان ز لفظ صفت

گهی ز صندل سوده گهی ز نقره خام

گهی قمر ز تو تاری ز پرده های بخار

گهی شمر ز تو روشن به تخته های رخام

چو آسمان همه عالم اسیر کام تواند

چرا محیط زمین گشته ای چو حلقه دام

به چرخ بر شوی از خاک و مرکب تو رخام

تو را که داد چنین قدرت و چنین الهام

چو کامهای صدفها شوند جای درر

ز قطره های لطیف تو چشمهای غمام

ز چشم ابر چو بر خاک بوستان باری

کنی ز لاله و گل عیش دوستان پدرام

میان ابر چرا برق را همی نکشی

اگر کشنده آتش تو بوده ای به سلام

چو باد بر رخ تو عشق باختن گیرد

شود چو سلسله زلف آن مه اصنام

ز صحبت تو رسد هر زمان به حد کمال

جماع باغ خداوند عمده الاسلام

جلال آل نبی صدر شرق مجدالدین

که افتخار نام است و اختیار امام

قوام عدل امامت علی بن جعفر

که بی خلاف خلافت بدو گرفت نظام

گه شرف قدمش را مثابت گردون

گه هنر قلمش را صرامت صمصام

فزوده حرمت او را موافقت افلاک

نموده طاعت او را متابعت ایام

ز بهر نصرت عدلش همیشه حرص و ولوع

به فصل مالش ظلمش همه قعود و قیام

زلفظ او لطف فضل و اقتباس علوم

زدست او شرف کلک و افتخار حسام

کفش کریم و در اکرام او وفای عهود

دلش طبیب و در انعام او شفای سقام

به دست چرخ کند نیکخواه را نصرت

زلفظ هر که دهد بدسگال را دشنام

زهی خصال تو زیباتر از وفای امید

زهی نهاد تو نیکوتر از قضای ذمام

رفیع گشته ز رسمت رسوم را درجات

بلند گشته ز علمت علوم را اعلام

اگر وجود تو و جود تو نبودندی

زمانه فرق نکردی کرام را ز لئام

بر اهل علم ز اعلام تو فریضه شده است

همیشه کردن آغاز سوره الانعام

همی چو روز رود نام تو به شرق و به غرب

همی چو رزق رسد بر تو به خاص و به عام

نداد دور فلک هم رکاب چون تو کریم

ندید چشم جهان هم عنان چون تو همام

سپرد مر سر کلک تو را ستاره عنان

چنانکه داد مراد تو را زمانه زمام

غلام آن سر کلکم که پیش او شده اند

روان صاحب و صابی و ابن مقله غلام

ولوع او به سخا و نشاط او به سخن

بساط او زضیا و غذای او زظلام

سوار عقل و هدایت سوار نطق و بیان

سوار فضل و کفایت سوار علم و کلام

بدوست حرمت شرع و بدوست نصرت تیغ

در اوست فعل سنان و در اوست سهم سهام

مسیرات؟ فلک همچو سیر مرکب تو

که در مصاف تقدم همی کند اقدام

چه مرکبی که مرکب زابر و باد شده است

بر ابر و باد ز رفتار او عتاب و ملام

که دید باد که او را بود عنان و رکاب

که گفت ابر که بر وی نهند زین و لگام

رود چو دیو به یک تک ز کوفه تا کوفن

رسد چو عقل به یک دم ز بصره تا بسطام

اگر به زیر رکاب حسین او بودی

به دست فتح گرفتی عنان لشکر شام

رسید لشکر نوروز و باغ از این لشکر

به صورت دم طاوس گشت و طوق حمام

به سرخ و زرد منقش چراست هفت اقلیم

گر ابرهای بهاری نداشتند اوهام

بر ابر گشت رخ گل چو عارض عفرا

در ابر بود مگر چشم عروه بن حزام

کنون چو لاله به سرخی شده است چون رخ دوست

لب نگار و لب جوی باید و لب جام

ز جام باده طلب کن طرب که بر دل و جان

به فر جام طرب را نکو شود فرجام

ز زحمت گل و سبزه نمی شناسد چشم

که روی سبزه کدام است و روی چرخ کدام

به تیغ باده بباید برید گردن غم

کنون که بید همی تیغ برکشد ز نیام

ز دام غم که رهاند به جز مدام و سماع

همیشه باد سماع و مدام باد مدام

چو روزگار گل و مل رسید بستانیم

زمل نصیب نشاط و ز گل نصیب مشام

زبان لاله اگرچه سخن نداند گفت

به لفظ حال دهد سوی باده خوار پیام

که بلبل ‌آمد و گل را سلام گفت به باغ

ز گل به باده رسانیده به درود و سلام

ز دست ساقی بادام چشم پسته دهان

بخواه باده به وقت شکوفه بادام

ز عمر عیش طلب کن نه گردش شب و روز

ز گل گلاب گرامی بود نه خار و زکام

همان به است که بر روزگار چاشت خوریم

ز پیش آنکه خورد روزگار بر ما شام

تویی ستاره دولت بر آسمان شرف

که خاک پای تو شاید ستاره بهرام

اگر برای تو بودی خروج زید علی

اسیر شام نگشتی به روزگار هشام

تفاخر نسب آن پیمبری که بدو

شرف گرفت صفا و منا و رکن و مقام

به حرمت از همگان حق تری که در قرآن

گوای حرمت توست آیت اولوالارحام

چه حرمت است که از پادشا نیافته ای

زاختصاص خطاب و سلاح و اسب و ستام

شرف تو راست که در جاهلیت و اسلام

نبود جز پدرت را صلاح و صوم و صیام

تو را سزد که کنی فخر بر دو عالم از آنک

گذشتگان تو بودند خلق را حکام

صفات جد تو جبار گفت با موسی

نشان او به همه جاست داده در احکام

مثل زنند که در مهتری عصامی باش

که فضل داد بر اهل عصام نفس عصام

تو هم به نفس بزرگی و هم به اصل شریف

همت کمال عصام است و هم جمال عظام

نه علم بی تو عزیز و نه لفظ بی معنی

نه دهر بی تو تمام و نه دست بی ابهام

الف که الفت اقبال تو طلب نکند

بدو دهد قلم روزگار گوژی لام

بقای تو ز برای صلاح این اقلیم

بسی فریضه تر است از الف در استفهام

رصد که از خلفا و ملوک اثر ماند

به روزگار تو او را پدید شد اتمام

به روزگار تو شد کرده گرچه کرده نگشت

به روزگار امامان مظفر و خیام

وزین ربض که تو را در بنای اوست غرض

صلاح مال خواص و نظام حال عوام

بدو ولایت ترمذ که هست حضرت تو

ز بیم فتنه مسلم شود چو دار سلام

ز بهر مدح تو شاید که زنده گشتندی

در این قران و در این مدت و در این هنگام

ز مادحان عجم عنصری و فردوسی

ز شاعران عرب بحتری و بوتمام

من از نیابت ایشان به قدر و طاقت خویش

همی دهم به ثنا مجلس تو را ابرام

ثنا دلیل بقا گشت و از ثنا مانده ست

خبر ز صاحب و حاتم اثر ز رستم و سام

نه بی بقای تو باشد فراغت دل خلق

نه بی ثنای تو باشد حلاوت لب و کام

فضایل تو ثنای تو را درازی داد

مکن عتاب ز نظم دراز بر نظام

همیشه تا که نبیسد دبیر حکم قضا

حکایت غم و شادی و نام ناقص و تام

دبیر نامه حکم تو باد عمر ازل

طراز نامه جاه تو باد نام دوام

اساس عدل تو محکم به خسرو عالم

بنای قدر تو عالی ز ایزد علام

ز شاعران ثناگوی بر سر تو نثار

زچاکران هوا جوی بر در تو زحام

همت کرامت عز و همت جلالت جاه

زکردگار جهان ذوالجلال والاکرام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode