گنجور

 
ادیب صابر

در شد چمن باغ به دیبای ملمع

پیروزه گل گشت به یاقوت مرصع

گر باغ نه روم است و نه بغداد چرا شد

پر اطلس واکسون ز دبیقی و ملمع

در جلوه نگه کن به عروسان بهاری

بر پشت و سر از سبزه و گل چادر و مقنع

این باد سحرگاه بدین قطره باران

از چاه همی ماه برآرد چو مقنع

در شوق شد این بلبل خوش لحن چو صوفی

تا دید که دارد گل دو رنگ مرقع

در وقت بهاران چه به از باده و باران

می در کف و در زیر گلی ساخته مجمع

گل چون رخ معشوقه و می بر صفت گل

دل بر گل و معشوقه و می فتنه و مولع

در بردن غم باغ رفیقی است موافق

بر خوردن می لاله شفیعی است مشفع

ما و چمن و باغ و می لعل مصفا

ما و رخ معشوق و سر زلف مقطع

این عیش عدوی شرف الدوله مبیناد

خود دشمن او کی بود از عیش ممتع

بوالفخر عمر فخر کفات آن که کفایت

ملک است مر او را و جز او را همه مودع

گردون معالی ز دلش یافته دوران

خورشید مکارم ز کفش ساخته مطلع

خاک قدمش جاه و شرف را شده معدن

نوک قلمش فضل و ادب را شده منبع

از حادثه دهر پناهی است مبارک

وز نکبت ایام حصاری است ممنع

ای گوهر آزادگی و تاج کریمی

در روضه فضلت فضلا را همه مرتع

صد شاعر استاد به صد سال دوگانی

از مطلع یکی شعر تو نایند به مقطع

گر همت والات کند قصد به بالا

فرق سرش از سودن کیوان شود اصلع

گر نام گرفتی سبب آن هنر توست

آری به هنر نام گرفت ابن مقفع

مدحت چه کند آن که دنی باشد و ممسک

شانه چه کند آن که خصی باشد و اقرع

در خاطر تو بخل نگشته است چو عصیان

در خاطر یحیی و در اندیشه یوشع

در عهد تو اهل هنر و طایفه فضل

رستند ز تیمار و نشستند مربع

تا مسند خورشید بود گنبد رابع

تا اصل عناصر نبود بیش ز اربع

ایام تو از ذل فنا باد مسلم

بدخواه تو از عز بقا باد مودع