گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای رای جهانتاب ترا چرخ متابع

وی حکم جهانگیر ترا دهر مطاوع

سیاره بتقبیل جنابت متعطّش

چون قافله ی بادیه بر شرب مصانع

دینار ز بیم کف زر بخش تو صامت

و اقبال ترا با رخ فرّخ شده تابع

یک دودکش از مطبخت این دیر مدوّر

یک شمسه ز ایوان تو این اختر لامع

برهان دول کهف بشر آصف ثانی

روشن گهر اروع و دریا دل بارع

درگاه ترا خوانده فلک طارم عاشر

مأوای ترا گفته ملک جنت تاسع

ارکان بلا را اثر لطف تو هادم

و أعوان جفا را نظر قهر تو قامع

دریای کف دست گهرریز تو زاخر

برهان سر تیغ زبان تیز تو قاطع

سجاده نشینان زوایای فلک را

رخشنده زرای تو قنادیل صوامع

هرگه که قضا خطبه ی اقبال تو خوانده

جذر اصم از فرط تشوّق شده سامع

هم قدر ترا کعبه مقامی ز مواقف

هم بخت ترا سدره گیاهی ز مزارع

با شیر سپهر ابلق تند تو مجادل

با ترک فلک هندوی بام تو مصارع

ذات تو که مجموعه ی اقسام معالیست

انواع کمالات هنر را شده جامع

خنگ مه و گلگون فلک پویه ی خورشید

با داغ تو گردند برین سبز مراتع

افلاج مکارم که بود مزین و ممتد

او را روش خامه ی منطیق تو نافع

آیات هنر را دل وافی تو کشّاف

رایات ظفر را کف کافی تو رافع

در بحر معانی ز بیان تو سفاین

در باغ امانی ز بنان تو منابع

اموات عنا را دم جان بخش تو محیی

ظلمات فنا را دل وهّاج تو دافع

با رای منیرت ز حیا چشمه ی شرقی

هر شام رود در پس فیروزه براقع

شیری که بود مرتع خضراش چراگاه

بر حاشیه ی بیشه ی احسان تو راتع

الفاظ تو دیباچه ی دیوان لطایف

و افکار و گلدسته ی بستان بدایع

گردون سر افراز کهن سال زبردست

بر خاک نشینان جنابت متواضع

احکام قضا گر نبود حکم تو باطل

تدبیر قدر گر نبود رای تو ضایع

از ناصیه ات نور الهی شده لایح

وز بارگهت مهر معالی شده طالع

سکّان سراپرده ی کحلی فلک را

بر زمزمه ی صیت جلال تو مسامع

ایوان ترا غرفه ی بالا ز لواحق

بستان ترا گلشن اعلی ز توابع

کلک دو زبان تو که کشّاف معانیست

اوضاع قوانین کرم را شده واضع

ای در همه اوقات زمان ذکر تو جاری

وی در همه اقطار جهان حمد تو شایع

آنی که نجوم از نظر طالع مسعود

بر خاک سر کوی تو سازند مواقع

گر ابر بهاری کف دُرپاش تو بیند

در دم ز حیا خون بچکاند ز مدامع

ور خصم تو چون شمع ز پروانه زند دم

سر درفکند پیش تو با دیده ی دامع

خورشید که جمشید اقالیم سپهرست

گشتست بدربانی ایوان تو قانع

آنجا که فروشند سعادات و شرف را

برجیس بود مشتری و ذات تو بایع

تیر ارچه کمانش نکشد چرخ بد اندیش

هرگز نتواند که شود با تو منازع

گر چشم تغیر فکند طبع تو بر کوه

گردون متمکن شود و کوه مسارع

شرعی بود احکام تو زانباب که بینم

بیت الطرف طبع تو محدود بشارع

گشت آتش بیداد در ایام تو بارد

شد فتنه ی بیدار بدوران تو هاجع

یاجوج حوادث ز جهان گرد بر آرد

گر سدّ سدادت نشود حایل و مانع

چون اختر سعدت بشرف روی در آورد

شد طالع منحوس بداندیش تو راجع

قاصر بود از خامه صورتگر طبعت

نوک قلم چهره گشایان طبایع

گر زانک نسازم بمدیح تو سفینه

جان چون برم از صدمه ی طوفان وقایع

تا خسرو این طارم نه روزن شش در

زرّینه علم برکشد از مربع رابع

هندوی زمین روب در بارگهت باد

پیری که بود حارس محروسه ی سابع

تا منقرض دور قمر شمس و قمر را

پیرامن ایوان جلال تو مطالع

در راه مدیحت منم و قطع منازل

زین به ز مطالع نرسد کس بمقاطع