گنجور

 
سعدی

بر سر آنم که پای صبر در دامن کشم

نفس را چون مار خط نهی پیرامن کشم

بس که بودم چون گل و نرگس دو روی و شوخ چشم

باز یکچندی زبان در کام چون سوسن کشم

بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش

مدتی چون موریانه روی در آهن کشم

روح پاکم چند باشم منزوی در کنج خاک

حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم

لاله در غنچه‌ست تا کی خار در پهلو نهم

دوست در خانه‌ست تا کی رطل بر دشمن کشم

وه که گر با دوست دریابم زمان ماجرا

خرده‌ای دیگر حریفان را غرامت من کشم

سعدی گردن کشم پیش سخن‌دانان ولیک

جاودان این سر نخواهد ماند تا گردن کشم