گنجور

 
سعدی

دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم

خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم

خرقه‌پوشان صوامع را دوتایی چاک شد

چون من اندر کوی وحدت گوی تنهایی زدم

عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد

بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم

پایمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد

پشت دستی بر دهان عقل سودایی زدم

دیو ناری را سر از سودای مایی شد به باد

پس من خاکی به حکمت گردن مایی زدم

تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع

پس گره بر خیط خودبینی و خودرایی زدم

تا نباید گشتنم گرد در کس چون کلید

بر در دل ز آرزو قفل شکیبایی زدم

گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن

زآن که من دم درکشیدم تا به دانایی زدم

چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت

تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم

بعد از این چون مهر مستقبل نگردم جز به امر

پیش از این گر چون فلک چرخی به رعنایی زدم

کنیت سعدی فرو شستم ز دیوان وجود

پس قدم در حضرت بی چون مولایی زدم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل ۴۱ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۴۱ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
آشفتهٔ شیرازی

با همه کثرت چه شد تا دم زتنهائی زدم

یا باین زشتی چرا من لاف زیبائی زدم

کنده ام با کز لک توحید چون چشم دوبین

با همه کثرت از آن نوبت زیکتائی زدم

عشق بر یأجوج عقلم چون سکندر سد به بست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه