گنجور

 
سعیدا

گر شوی واقف تو ای بی حاصل از اسرار دل

حال دنیا و مافیها کنی در کار دل

از تماشای دو عالم چشم می بستی دگر

گر تو بینا می شدی بر دیدهٔ بیدار دل

زهرهٔ شیران شود آب از پی اش در راه عشق

بی جگر کی می تواند بود یک دم یار دل

عرش می لرزد ز آه سینهٔ صاحبدلان

زینهار ای دل نیفتی در پی آزار دل

بار مجنون کی تواند ناقهٔ لیلی کشید

طرفه سنگین است در راه محبت بار دل

عمرها شد بر در دل کار او رفت است و روب

ای خدایا بر سعیدا وانما دیدار دل