گنجور

 
سعدی

از جان برون نیامده جانانت آرزوست

زنار نابریده و ایمانت آرزوست

بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند

موری نه‌ای و ملک سلیمانت آرزوست

موری نه‌ای و خدمت موری نکرده‌ای

وآنگاه صف صفهٔ مردانت آرزوست

فرعون‌وار لاف اناالحق همی زنی

وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست

چون کودکان که دامن خود اسب کرده‌اند

دامن سوار کرده و میدانت آرزوست

انصاف راه خود ز سر صدق داده‌ای

بر درد نارسیده و درمانت آرزوست

بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود

شهپر جبرئیل، مگس‌رانت آرزوست

هر روز از برای سگ نفس بوسعید

یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست

سعدی در این جهان که تویی ذره‌وار باش

گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode