گنجور

 
سعدی

شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان

اگر تو باز برآری حدیث من به دهان

بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی

به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان

تو آن نه‌ای که چو غایب شوی ز دل بروی

تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان

قرار یک نفسم بی‌تو دست می‌ندهد

هم احتمال جفا به که صبر بر هجران

محب صادق اگر صاحبش به تیر زند

محبتش نگذارد که بر کند پیکان

وصال دوست به جان گر میسرت گردد

بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان

کدام روز دگر جان به کار بازآید

که جان‌فشان نکنی روز وصل بر جانان؟

شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد

که خویشتن زده‌ایم آبگینه بر سندان

ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی

تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان

گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد

بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان

زمان باد بهارست، داد عیش بده

که دور عمر چنان می‌رود که برق ایمان

چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند

درین قضیه که گردد جهان پیر جوان

نظارهٔ چمن اردیبهشت خوش باشد

که بر درخت زند باد نوبهار افشان

مهندسان طبیعت ز جامه خانهٔ غیب

هزار حله برآرند مختلف الوان

ز کارگاه قضا در درخت پوشانند

قبای سبز که تاراج کرده بود خزان

به کلبهٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند

هزار طبلهٔ عطار و تخت بازرگان

بهار میوه چو مولود نازپرور دوست

که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان

نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند

که هر چهار به هم متفق شدند ارکان

اوان منقل آتش گذشت و خانهٔ گرم

زمان برکهٔ آبست و صفهٔ ایوان

بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه

به زیر سایهٔ رز بر کنار شادروان

تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری

ازین هوا که درخت آمدست در جولان

ز بانگ مشغلهٔ بلبلان عاشق مست

شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان

خجل شوند کنون دختران مصر چمن

که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان

تو خود مطالعهٔ باغ و بوستان نکنی

که بوستان بهاری و باغ لالستان

کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟

کدام سرو به بالای تست در بستان؟

چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را

بجز خضر نتوان گفت و چشمهٔ حیوان

به چند روز دگر کافتاب گرم شود

مقر عیش بود سایه‌بان و سایهٔ بان

تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو

مگر به سایهٔ دستور پادشاه زمان

سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم

سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان

بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین

علاء دولت و دین صدر پادشاه‌نشان

که گردنان اکابر نخست فرمانش

نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان

وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر

که مرتبت به سزاوار می‌دهد یزدان

نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق

نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان

بلند پایهٔ قدرش چه جای فهم و قیاس

فراخ مایهٔ فضلش چه جای حصر وبیان

به گرد همتش ادراک آدمی نرسد

که فهم برنتواند گذشتن از کیوان

برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار

درو فنون فضایل چو دانه در رمان

چو بر صحیفهٔ املی روان شود قلمش

زبان طعن نهد در بلاغت سحبان

چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش

که از مسیحا دجال و از عمر شیطان

به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست

امید هست که فردا به رحمت و رضوان

کسان ذخیرهٔ دنیا نهند و غلهٔ او

هنوز سنبله باشد که رفت در میزان

بزرگوارا شرح معالیت که دهد

که فکر واصف ازو منقطع شود حیران

به گرد نقطهٔ عالم سپهر دایره گرد

ندید شبه تو چندانکه می‌کند دوران

که دید تشنهٔ ریان به جز تو در افاق

به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان

خدای را به تو فضلی که در جهان دارد

کدام شکر توان گفت در مقابل آن

خنک عراق که در سایهٔ حمایت تست

حمایت تو نگویم، عنایت یزدان

ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب

که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان

بر درخت امیدت همیشه باد که نیست

به دور عدل تو جز بر درخت بار گران

سپهر با تو به رفعت برابری نکند

که شرمسار بود مدعی، بلا برهان

چو حصر منقبتت در قلم نمی‌آید

چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان

من این قصیده به پایان نمی‌توانم برد

که شرح مکرمتت را نمی‌رسد پایان

به خاطرم غزلی سوزناک می‌گذرد

زبانه می‌زند از تنگنای دل به زبان

درون خانه ضرورت چو آتشی باشد

به اتفاق برون آید از دریچه دخان

نخواستم دگر این باد عشق پیمودن

ولیک می‌نتوان بستن آب طبع روان