گنجور

 
قطران تبریزی

اگر نجست زمانه بلای خلق جهان

چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان

اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین

چرا نگاشت رخش خوب و دل‌فریب چنان

اگر نگشت دل من تنور آتش عشق

چرا ز دیدهٔ من خاست دم به دم طوفان

اگر نه پشت من و زلف تو ز یک نسبند

چرا چو زلف تو شد پشت من دو تا و نوان

اگر نه چشم من ابر است چهرهٔ تو چو گل

چرا ز گریهٔ من او همی شود خندان

اگر نه زلف سیاه تو گشت چوگان‌باز

چرا ز سیمش گوی است و از سمن چوگان

اگر نه یزدان درمان درد بر تو نوشت

چرا دو چشم تو درد آمده‌ست و لب درمان

اگر نه حیوان اندر لبت نهاد خدای

چرا ز بوسه کنی مرده زنده چون حیوان

اگر نه هست نشان از دهان تو سخنت

چرا به بی‌سخنی باشدت نهفته دهان

اگر نه هست اثر بر میان تو کمرت

چرا ز بی‌کمری نایدت پدید میان

اگر نه چشم تو با من نبرد خواهد کرد

چرا نهاده به تیر و کمان سر پیکان

اگر نه غالیه‌دان آمد دهان شکر

چرا ز غالیه دارد به گرد خویش نشان

اگر نه زلف سیاه تو غالیه‌ست به طبع

چرا نهاده سر خویش پیش غالیه‌دان

اگر نه جان مرا رنج خواستی و بلا

چرا نهفتی لؤلؤ میانهٔ مرجان

اگر نه باشد ایمان نهفته اندر کفر

چرا نهفت رخ تو به کفر در ایمان

اگر نه غمزهٔ تو تیغ خسرو گیتی است

چرا چو تیغ وی از تن همی رباید جان

اگر نه خسرو گیتی امیر ابوالفتح است

چرا به دولت او گشت گیتی آبادان

اگر نه خذلان از بهر دشمنان وی است

چرا ز دشمن وی هیچ نگذرد خذلان

اگر نه گردون بر کام او گذارد گام

چرا هر آنچه بخواهد بدو رسد آسان

اگر نه آتش سندان گداز شد تیغش

چرا همی بگدازد ز تیغ او سندان

اگر نه هست زمین و زمان به حلم به طبع

چرا شدند گران و سبک زمین و زمان

اگر نه دعوی پیغمبر همی کند او

چرا بیامد شمشیر و کف او برهان

اگر نه نیزهٔ او رنج خیل کفران است

چرا هیمشه به درد اندر است از او کفران

اگر نه تیغ تو ای شهریار آتش گشت

چرا عدو را تفته کند به تن خفتان

اگر نه کان جواهر ترا به مادح کرد

چرا نهاده زمانه ز مدح‌های تو کان

اگر نه بود نیای تو بهترین ملوک

چرا ستوده مر او را خدای در قرآن؟

اگر نه عمر تو دارندهٔ جهان آمد

چرا جهان را کرده‌ست عمر تو عمران

اگر نه گیتی با دشمن تو زندان شد

چرا همی لب ایشان بساید از دندان

اگر نه هست حدیث تو دانش و فرهنگ

چرا شده‌ست از او ملک رسته از حدثان

اگر نه سود و زیان زیر کلک و تیغ تواند

چرا ز کلک تو سود آید و ز تیغ زیان

اگر نه گوهر در گنج تو چو مهمان است

چرا نگیرد در گنج گوهر تو مکان

اگر نه فضل تو نزدیک هر کسی پیداست

چرا مدیح تو زی هر کسی بود آسان

اگر نداد به تو دهر فضل پیغمبر

چرا به شاعر تو داد دانش حسان

اگر نه خواهی بودن همیشه شاه زمن

چرا سپرده به تو چرخ عمر جاویدان

اگر نه بخشش و احسان تو چو خورشید است

چرا رسیده بهر مردمی ز تو احسان

اگر نه جاه همیشه عدوی فضل بود

چرا چو جاه فزون گشت فضل شد نقصان

اگر نه هست چنین این سخن که می‌گویم

چرا چو پار نجوید مرا شه آران