گنجور

 
سعدی

رفتی و صدهزار دلت دست در رِکیب

ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟

گویی که احتمال کند مدتی فراق

آن را که یک نفس نبود طاقت عِتیب؟

تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق

ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حِسیب

از دست قاصدی که کتابی به من رسد

در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب

چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم

کاندر میان جانی و از دیده در حِجیب

امّید روز وصل دل خلق می‌دهد

ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب

در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود

خندان انار و، تازه به و، سرخ‌روی سیب؟

این عید متفق نشود خلق را نشاط

عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب

این طلعت خجسته که با توست غم مدار

کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب

همراه توست خاطر سعدی به حکم آنک

خلق خوشت چو گفتهٔ سعدیست دلفریب

تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان

هر بامداد و شب که نهی پای در رِکیب