گنجور

 
سعدی

آن روی بین که حسن بپوشید ماه را

وآن دام زلف و دانهٔ خال سیاه را

من سرو را قبا نشنیدم دگر که بست

بر فرق آفتاب ندیدم کلاه را

گر صورتی چنین به قیامت برآورند

فاسق هزار عذر بگوید گناه را

یوسف شنیده‌ای که به چاهی اسیر ماند

این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را

با دوستان خویش نگه می‌کند چنانک

سلطان نگه کند به تکبر سپاه را

در هر قدم که می‌نهد آن سرو راستین

حیف است اگر به دیده نروبند راه را

من صبر بیش از این نتوانم ز روی او

چند احتمال کوه توان بود کاه را؟

ای خفته، کآه سینهٔ بیدار نشنوی

عیبش مکن که درد دلی باشد آه را

سعدی حدیث مستی و فریاد عاشقی

دیگر مکن که عیب بود خانقاه را

دفتر ز شعر گفته بشوی و دگر مگوی

الا دعای دولت سلجوقشاه را

یارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف

بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را

واندر گلوی دشمن دولت کند چو میخ

فراش او طناب در بارگاه را