گنجور

 
سعدی

جوانی پاک‌باز و پاک‌رو بود

که با پاکیزه‌رویی در گرو بود

چنین خواندم که در دریای اعظم

به گردابی درافتادند با هم

چو مَلّاح آمدش تا دست گیرد

مبادا کاندر آن حالت بمیرد

همی گفت از میان موج و تشویر

مرا بگذار و دست یار من گیر

در این گفتن جهان بر وی برآشفت

شنیدندش که جان می‌داد و می‌گفت:

حدیث عشق از آن بطّال منیوش

که در سختی کند یاری فراموش

چنین کردند یاران زندگانی

ز کار افتاده بشنو تا بدانی

که سعدی راه و رسم عشق‌بازی

چنان داند که در بغداد تازی

دلارامی که داری دل در او بند

دگر چشم از همه عالم فرو بند

اگر مجنون لیلی زنده گشتی

حدیث عشق از این دفتر نبشتی

 
 
 
امکانات حسابداری شخصی تدبیر
حکایت شمارهٔ ۲۱ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
حکایت شمارهٔ ۲۱ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم