گنجور

 
سعدی

پادشاهی به کشتنِ بی‌گناهی فرمان داد. گفت: ای ملِک! به موجبِ خشمی که تو را بر من است، آزارِ خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بَزهِ آن بر تو جاوید بماند.

دورانِ بقا چو بادِ صحرا بگذشت

تلخیّ و خوشیّ و زشت و زیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جَفا بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او در گذشت.

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
حکایت شمارهٔ ۳۰ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
حکایت شمارهٔ ۳۰ به خوانش دکتر مریم صمدی
حکایت شمارهٔ ۳۰ به خوانش محمدرضا خسروی
حکایت شمارهٔ ۳۰ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم