گنجور

 
سعدی

آن یار که عهدِ دوستاری بشکست

می‌رفت و منش گرفته دامان در دست

می‌گفت دگرباره به خوابم بینی

پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode