سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸

آن یار که عهدِ دوستاری بشکست

می‌رفت و منش گرفته دامان در دست

می‌گفت دگرباره به خوابم بینی

پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست