گنجور

 
سعدی

ای که به حسن قامتت سرو ندیده‌ام سهی

گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی

جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی

شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی

از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی

رفت و رها نمی‌کنی آمد و ره نمی‌دهی

شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی

ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی

سعدی و عمرو زید را هیچ محل نمی‌نهی

وین همه لاف می‌زنیم از دهل میان تهی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode