گنجور

 
سعدی

ای باد صبحدم خبر دلسِتان بگوی

وصف جمال آن بت نامهربان بگوی

بگذار مشک و بویِ سر زلف او بیار

یاد شکر مکن؛ سخنی زآن دهان بگوی

بستم به عشق موی میانش کمر چو مور

گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی

با بلبلانِ سوخته‌بالِ ضمیر من

پیغام آن دو طوطی شکّرفِشان بگوی

دانم که باز بر سر کویش گذر کنی

گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی

کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست

گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی

هر لحظه راز دلْ جَهَدم بر سر زبان

دل می‌تپد که عمر بشد وارهان بگوی

سِرّ دل از زبان نشود هرگز آشکار

گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی

ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت

نزدیک دوستان وی این داستان بگوی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۶۳۳ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۶۳۳ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم