گنجور

 
سعدی

اتفاقم به سر کوی کسی افتاده‌ست

که در آن کوی، چو من کشته بسی افتاده‌ست

خبر ما برسانید به مرغان چمن

که هم‌آواز شما در قفسی افتاده‌ست

به دلارام بگو ای نفس باد سحر

کار ما همچو سحر با نفسی افتاده‌ست

بند بر پایْ تحمل چه کند گر نکند؟

انگبین است که در وی مگسی افتاده‌ست

هیچکس عیب هوس باختن ما نکند

مگر آن‌کس که به دام هوسی افتاده‌ست

سعدیا حال پراکندهٔ گوی آن داند

که همه عمر به چوگان کسی افتاده‌ست