گنجور

 
سعدی

ای که بر دوستان همی‌گذری

تا به هر غمزه‌ای دلی ببری

دردمندی تمام خواهی کشت

یا به رحمت به کشته می‌نگری

ما خود از کوی عشقبازانیم

نه تماشاکنان رهگذری

هیچم اندر نظر نمی‌آید

تا تو خورشیدروی در نظری

گفته بودم که دل به کس ندهم

حذر از عاشقی و بی‌خبری

حلقه‌ای گرد خویشتن بکشم

تا نیاید درون حلقه پری

وین پری پیکران حلقه به گوش

شاهدی می‌کنند و جلوه گری

صبر بلبل شنیده‌ای هرگز

چون بخندد شکوفه سحری

پرده‌داری بر آستانه عشق

می‌کند عقل و گریه پرده‌دری

چو خوری دانی ای پسر غم عشق

تا غم هیچ در جهان نخوری

رایگان است یک نفس با دوست

گر به دنیا و آخرت بخری

قلم است این به دست سعدی در

یا هزار آستین در دری

این نبات از کدام شهر آرند

تو قلم نیستی که نیشکری

 
 
 
غزل ۵۴۴ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۵۴۴ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

این جهان را نگر به چشم خرد

نی بدان چشم کاندر او نگری

همچو دریاست وز نکوکاری

کشتیی ساز، تا بدان گذری

لبیبی

ای بزفتی علم بگرد جهان

بر نگردم بتو مگر بمری

گرچه سختی چو نخلکه مغزت

جمله بیرون کنم بچاره گری

مسعود سعد سلمان

نه چو تو در زمانه ناموری

نه چو نام تو در جهان سمری

عزم تو کف حزم را تیغی است

حزم تو روی عزم را سپری

نه چو کین تو ظلم را زهری

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

معجز معجزی پدید آمد

چون فرورید قوم او پسری

بی‌نهادی پلید و پر هوسی

بی‌زمانی دراز و بی‌خبری

هم ازو بود و از کفایت او

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۴۲ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
سوزنی سمرقندی

شاد باش ای مؤید سکنه

ای جوانمرد مهتر هنری

نشود از تو صنعتی پیدا

تا که بر مغز کرمه ای نخوری

تا جوازه بدو تنه بکشند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سوزنی سمرقندی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه