گنجور

 
سعدی

ای روی تو راحت دل من

چشم تو چراغ منزل من

آبی‌ست محبت تو گویی

کآمیخته‌اند با گِل من

شادم به تو مرحبا و اهلا

ای بخت سعید مقبل من

با تو همه برگ‌ها مهیاست

بی تو همه هیچ حاصل من

گویی که نشسته‌ای شب و روز

هر جا که تویی مقابل من

گفتم که مگر نهان بماند

آنچ از غم توست بر دل من

بعد از تو هزار نوبت افسوس

بر دور حیات باطل من

هر جا که حکایتی و جمعی

هنگامهٔ توست و محفل من

گر تیغ زند به دست سیمین

تا خون چکد از مفاصل من

کس را به قصاص من مگیرید

کز من بحل است قاتل من

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۴۷۰ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۴۷۰ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
محیط قمی

ای یا تو مونس دل من

رخسار تو شمع محفل من

فردوس، نمی کنم تمنا

تا کوی تو هست منزل من

شادم که غم تو ای دل آرام

[...]

غبار همدانی

ای مزرع مهر تو دل من

وی تخم غم تو در گِل من

یک عمر ز کشت و کار این دشت

شد تخم غم تو حاصل من

بس غوطه زدم به بحر حیرت

[...]

ادیب الممالک

مهر تو نشسته در دل من

عشق تو سرشته با گل من

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه