گنجور

 
سعدی

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش

تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی

چنان که در دلت آید به رای انور خویش

نظر به جانب ما گرچه منت است و ثواب

غلام خویش همی‌پروری و چاکر خویش

اگر برابر خویشم به حکم نگذاری

خیال روی تو نگذارم از برابر خویش

مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند

که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش

حدیث صبر من از روی تو همان مثل است

که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش

رواست گر همه خلق از نظر بیندازی

که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش

به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم

دگر به شرم درافتادم از محقر خویش

تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات

زهی خیال که من کرده‌ام مصور خویش

چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی

همانچه مورچه را بر سر آمد از پر خویش

 
 
 
غزل ۳۴۱ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۳۴۱ به خوانش عندلیب
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۳۴۱ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سعدی

همین شعر » بیت ۱

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش

سیف فرغانی

بسان سعدی راضی است سیف فرغانی

گرش قبول کنی ور برانی از بر خویش

ابن یمین

کریم دولت و دین سرور زمان و زمین

توئی که مثل تو گیتی ندید داور خویش

سزد که خسرو سیارگان ز بهر شرف

ز خاکپای شریف تو سازد افسر خویش

عروس مملکت اندر زمان جلوه گری

[...]

سیف فرغانی

سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خویش

ازآنکه وصلش ما را ندید در خور خویش

بلطف خواندن از خدمتش ندارم چشم

چو راضیم که نراند بعنفم از بر خویش

بود بآب دهانش نیاز و خاک درش

[...]

صوفی محمد هروی

بجز صبا ز که جویم نشان دلبر خویش

من شکسته چو محرومم از صنوبر خویش

نشانده ام به لب جویبار دیده کنون

خیال قامت شمشاد سایه پرور خویش

به غیر کوی تو دیگر کجا برم ای دوست

[...]

جامی

مدار آینه را در صفا برابر خویش

به دست شانه مده طره معنبر خویش

نبرده ام به می لعل دست بی لب تو

که پر نکرده ام از خون دیده ساغر خویش

رقیب گفت تو را بدگهر شناخته ام

[...]

سام میرزا صفوی

به مسجدی که روم در فراق دلبر خویش

بهانه سجده کنم بر زمین نهم سر خویش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه