گنجور

 
جامی

مدار آینه را در صفا برابر خویش

به دست شانه مده طره معنبر خویش

نبرده ام به می لعل دست بی لب تو

که پر نکرده ام از خون دیده ساغر خویش

رقیب گفت تو را بدگهر شناخته ام

نمود عاقبت آن ناشناخت گوهر خویش

به چار بالش عزت چو جای نیست مرا

بر آستان مذلت نهاده ام سر خویش

گر آن پری گذرد فی المثل به روضه قدس

فرشته فرش کند زیر پای او پر خویش

چو هست پایه واعظ چو همت او پست

ازان چه سود که سازد بلند منبر خویش

هجوم عشق تو دیوانه ساخت جامی را

شکست کلک و بر آتش نهاد دفتر خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode