گنجور

 
سعدی

آفتاب است آن پری‌رخ؟ یا ملائک؟ یا بشر؟

قامت است آن؟ یا قیامت؟ یا الف؟ یا نیشکر؟

هَدَّ صَبری ما تَوَلّیٰ؛ رَدَّ عَقلی ما ثَنیٰ

صادَ قَلبی ما تَمَشّیٰ؛ زادَ وَجدی ما عَبَر

گُلبُن است آن؟ یا تنِ نازک‌نهادش؟ یا حریر؟

آهن است آن؟ یا دل نامهربانش؟ یا حَجَر؟

تِهْتُ؛ و المَطلوبُ عِندی، کَیفَ حالی؟ إِنْ نَأیٰ

حِرْتُ؛ وَ المَأمولُ نَحوی، مَا احْتِیالی إِن هَجَر؟

باغ فردوس است؛ گلبرگش نخوانم یا بهار

جان شیرین است؛ خورشیدش نگویم یا قمر

قُلْ لِمَن یَبغِی فِراراً مِنهُ: هَل لی سَلْوَةٌ؟

أَم عَلَی التَّقدیرِ أَنّی أَبْتَغِي، أَینَ الْمَفَر؟

بر فراز سرو سیمینَش چو بخرامد به ناز

چشم شورانگیز بین! تا نَجم بینی بر شجر

یَکرَهُ الْمَحبوبُ وَصلِی؛ أَنْتَهِي عَمّا نَهیٰ

یَرسِمُ المنظورُ قَتلی، أَرتَضِی فی ما أَمَر

کاش اندک‌ مایه نرمی در خطابش دیدمی

وَر مرا عشقش به سختی کُشت، سهل است این‌ قَدَر

قِیلَ لی: فِی ‌الحُبِّ أَخطارٌ و تَحصیلُ المُنیٰ

دُولَةٌ؛ أَلقِی بِمَن‌ أَلقیٰ بِروحِی فِی ‌الْخَطر

گوشه گیر ای یار! یا جان در میان آور! که عشق

تیرباران است؛ یا تسلیم باید یا حَذَر

فَالتَّنائی غُصَّةٌ؛ ما ذاقَ إِلّا مَن صَبا

و التّدَانِی فُرصةٌ؛ ما نالَ إِلّا مَن صَبَر

دخترانِ طبع را یعنی سخن با این جمال

آبرویی نیست پیش آنِ آن زیبا پسر

لَحْظُکَ ‌القَتّالُ یَغْوِی فی هَلاکی؛ لا تَدَعْ!

عِطْفُکَ ‌المَیّاسُ یَسْعیٰ فی بَلائی؛ لا تَذَرْ!

آخر ای سرو روان! بر ما گذر کن یک زمان!

آخر ای آرام جان! در ما نظر کن یک نظر!

یا رَخیمَ الْجِسمِ! لَوْلا أَنتَ، شَخصی مَا انْحَنیٰ

یا کَحیلَ ‌الطَرفِ! لَوْلا أَنتَ، دَمعِی مَا انْحَدَر

دوستی را گفتم اینک عمر شد، گفت ای عجب!

طُرفه می‌دارم که بی دلدار چون بردی به سر؟

بَعضُ خِلّانِی أَتانِی سائِلاً عَن قِصَّتی

قُلتُ لا تَسأَلْ! صُفارُ الْوَجهِ یُغْنِی عَنْ خَبَر

گفت سعدی! صبر کن؛ یا سیم و زر ده، یا گریز!

عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر