گنجور

 
سعدی

به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید

امید نیست که دیگر به عقل بازآید

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید

قضا همی‌بردش تا به چنگ باز آید

ندانم ابروی شوخت چگونه محرابیست

که گر ببیند زندیق در نماز آید

بزرگوار مقامی و نیکبخت کسی

که هر دم از در او چون تویی فراز آید

ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی

که از دهان تو شیرین و دلنواز آید

بیا و گونه زردم ببین و نقش بخوان

که گر حدیث کنم قصه‌ای دراز آید

خروشم از تف سینه‌ست و ناله از سر درد

نه چون دگر سخنان کز سر مجاز آید

به جای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه

که هر که چون تو گرامی بود به ناز آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode