گنجور

 
سعدی

سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید

خاک وجود ما را گرد از عدم برآید

گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد

خلوت نشین جان را آه از حرم برآید

گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه

تا ره روان غم را خار از قدم برآید

گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم

آن کام برنیامد ترسم که دم برآید

عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول

کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید

گویند دوستانم سودا و ناله تا کی

سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید

دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی

ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید

هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد

کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید

 
 
 
غزل ۲۸۳ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۲۸۳ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
قدسی مشهدی

از چشمه‌سار چشمم از بس که نم برآید

ترسم که رفته رفته طوفان غم برآید

از اتحاد چشمم با پای، در ره عشق

مالم چو دیده بر خاک، نقش قدم برآید

گر دست شام هجران گیرد گلوی شب را

[...]

آشفتهٔ شیرازی

آئی چو در قیامت محشر بهم برآید

از شعله وجودت دود از عدم برآید

کوی تو گر بکاوند از نقش پای عشاق

تا هفتمین زمین هم نقش قدم برآید

گفتی که دم فروبند تا کام گیری از من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه