گنجور

 
قدسی مشهدی

از چشمه‌سار چشمم از بس که نم برآید

ترسم که رفته رفته طوفان غم برآید

از اتحاد چشمم با پای، در ره عشق

مالم چو دیده بر خاک، نقش قدم برآید

گر دست شام هجران گیرد گلوی شب را

مشکل که تا قیامت، از صبح، دم برآید

در موج‌خیز دریا هر لحظه نیست طوفان

کز رشک آب چشمم دریا به هم برآید

از بار محنت دل فرسود جسم قدسی

یک مشت استخوان چند با کوه غم برآید؟

 
 
 
سعدی

سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید

خاک وجود ما را گرد از عدم برآید

گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد

خلوت نشین جان را آه از حرم برآید

گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه

[...]

آشفتهٔ شیرازی

آئی چو در قیامت محشر بهم برآید

از شعله وجودت دود از عدم برآید

کوی تو گر بکاوند از نقش پای عشاق

تا هفتمین زمین هم نقش قدم برآید

گفتی که دم فروبند تا کام گیری از من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه