شنیدم که وقتی گدازادهای
نظر داشت با پادشازادهای
همیرفت و میپخت سودای خام
خیالش فرو برده دندان به کام
ز میدانش خالی نبودی چو میل
همه وقت پهلوی اسبش چو پیل
دلش خون شد و راز در دل بماند
ولی پایش از گریه در گل بماند
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگرباره گفتندش اینجا مگرد
دمی رفت و یاد آمدش روی دوست
دگر خیمه زد بر سر کوی دوست
غلامی شکستش سر و دست و پای
که «باری نگفتیمت ایدر مپای»
دگر رفت و صبر و قرارش نبود
شکیبایی از روی یارش نبود
مگسوارش از پیش شکر به جور
براندندی و بازگشتی بهفور
کسی گفتش ای شوخ دیوانهرنگ
عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ!
بگفت این جفا بر من از دست اوست
نه شرطیست نالیدن از دست دوست
من اینک دم دوستی میزنم
گر او دوست دارد وگر دشمنم
ز من صبر بی او توقع مدار
که با او هم امکان ندارد قرار
نه نیروی صبرم، نه جای ستیز
نه امکانِ بودن، نه پای گریز
مگو زین در بارگه سر بتاب
وگر سر چو میخم نهد در طناب
نه پروانه جان داده در پای دوست
به از زنده در کنج تاریک اوست؟
بگفت ار خوری زخم چوگان اوی؟
بگفتا به پایش در افتم چو گوی
بگفتا سرت گر ببرد به تیغ؟
بگفت این قدر نبود از وی دریغ
مرا خود ز سر نیست چندان خبر
که تاج است بر تارکم یا تبر
مکن با من ناشکیبا عتیب
که در عشق صورت نبندد شکیب
چو یعقوبم ار دیده گردد سپید
نبُرّم ز دیدار یوسف امید
یکی را که سر خوش بود با یکی
نیازارد از وی به هر اندکی
رکابش ببوسید روزی جوان
برآشفت و برتافت از وی عنان
بخندید و گفتا «عنان برمپیچ
که سلطان عنان برنپیچد ز هیچ
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
گرم جرم بینی مکن عیب من
تویی سر بر آورده از جیب من
بدان زَهره دستت زدم در رکاب
که خود را نیاوردم اندر حساب
کشیدم قلم در سر نام خویش
نهادم قدم بر سر کام خویش
مرا خود کُشد تیر آن چشم مست
چه حاجت که آری به شمشیر دست؟
تو آتش به نی در زن و در گذر
که نه خشک در بیشه مانَد نه تر»
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، داستان عشق یک گدازاده و پادشازاده روایت میشود. گدازاده در آرزوی وصال معشوقش است اما با درد و مشکلاتی دست و پنجه نرم میکند. او از غم و فراق احساس رنج میکند و دوستانش او را به ترک این عشق تلخ تشویق میکنند، اما او به شدت به عشقش پایبند است و صبر میکند. او به عشقش مانند پروانهای که به شمع نزدیک میشود، اشاره میکند و میگوید که در عشق، صبر و شکیبایی ضروری است.
از طرفی، او به احساسات و دردهایش به صورت عمیق اشاره میکند و بر این عقیده است که درد و رنج در عشق طبیعی است. عشق برای او مهمتر از هر چیزی است و او به هر قیمتی حاضر است برای آن بجنگد. در نهایت، به چندین مثال از عشق و صداقت در روابط انسانی اشاره میشود، و او به دوستانش میگوید که در عشق، هیچ جایی برای شکایت نیست.
هوش مصنوعی: داستانی شنیدم که گدازادهای خواست با پادشازادهای رابطه برقرار کند.
هوش مصنوعی: او در حال حرکت بود و در میان فکرهای خام و ناپختهاش غرق شده بود، به گونهای که دندانهایش را به چیزی که میخواست فرو کرده بود.
هوش مصنوعی: او همیشه در میدان حضور داشت و هیچگاه از آن خالی نمیماند، چون به اندازهی یک فیل قوی و باصلابت بود و همیشه در کنار اسبش به فعالیتهای خود ادامه میداد.
هوش مصنوعی: دلش پر از اندوه شد و رازهایی که داشت، در دلش ماند. اما به خاطر گریهای که کرد، نتوانست از جا بلند شود و در برف و گل ماند.
هوش مصنوعی: رقیبان متوجه شدند که او دوباره دچار درد و رنج شده است و به او هشدار دادند که در این مکان نماند.
هوش مصنوعی: لحظهای غفلت کرد و به یاد چهرهی محبوبش افتاد، سپس دوباره در کنار دوستش خیمه زد.
هوش مصنوعی: غلامی در حالی که دست و پا و سرش شکسته است، میگوید که هیچگاه به تو نگفتم که در اینجا قدم نگذاری.
هوش مصنوعی: او رفت و دیگر آرام و قرار نداشت، زیرا شکیباییاش به خاطر روی محبوبش نبود.
هوش مصنوعی: شما مانند مگس، به شکر میچسبید و آن را به طور سریع ترک میکنید.
هوش مصنوعی: کسی به او گفت: ای آدم شوخ و دیوانه، چقدر تو در برابر سختیها و مشکلاتی چون چوب و سنگ، صبوری نشان میدهی!
هوش مصنوعی: او میگوید که این بیمهری و آزارهایی که میبیند از طرف اوست و نباید از دوست خود شکایت کند.
هوش مصنوعی: من اکنون در مورد دوستی صحبت میکنم، حتی اگر او مرا دوست داشته باشد یا دشمن من باشد.
هوش مصنوعی: از من انتظار نداشته باش که صبر داشته باشم، چون حتی در کنار او هم نمیتوان به آرامش رسید.
هوش مصنوعی: من نه میتوانم صبر کنم، نه جایی برای مبارزه دارم، نه امکان زندگی وجود دارد و نه راهی برای فرار.
هوش مصنوعی: نکوست بگو که سر خود را از این در خم نکن وگرنه اگر سرت را مثل میخ در دار بگذاری، این کار خوبی نیست.
هوش مصنوعی: آیا از جان دادن پروانه برای دوست ارزشمندتر نیست که کسی در تاریکی زندگی کند؟
هوش مصنوعی: گفت: اگر به تو ضربهای از چوب بازی بیاید، پاسخ داد: من مانند توپ به پای او میافتم.
هوش مصنوعی: گفت اگر سرت را با شمشیر بزنند، آیا ناراحت میشوی؟ او پاسخ داد که این برای من اهمیتی ندارد.
هوش مصنوعی: من از خودم آنچنان آگاهی ندارم که بدانم آیا بر سرم تاجی هست یا تبر.
هوش مصنوعی: با من بیتاب و impatient نشو، زیرا در عشق نمیتوان به صبر و تحمل صورت واقعی داد.
هوش مصنوعی: اگر مانند یعقوب، چشمم روشن شود و دیدگانم دوباره به نور برسد، دیگر از دیدار یوسف امیدی نخواهم داشت.
هوش مصنوعی: اگر کسی خوشحال و سرخوش باشد، نباید به خاطر کوچکترین چیزی کسی را ناراحت کند.
هوش مصنوعی: روزی جوانی که افسار اسب را در دست دارد، با خشم و عصبانیت از او دور شد و راهش را گرفت.
هوش مصنوعی: بخندید و گفت: "دستت را به دور عنان بپیچ، زیرا که سلطان هوشمندتر از آن است که به سادگی کنترلش را از دست بدهد."
هوش مصنوعی: وجود تو آنقدر برای من باارزش است که دیگر حس وجودی برای خودم ندارم. به یاد تو بودن برایم مهمتر از هر چیزی شده و خودخواهی دیگر جایی ندارد.
هوش مصنوعی: اگر در مورد گرما و جرم قضاوت میکنی، بدان که عیب من ناشی از خود توست که از درون من بیرون آمدهای.
از این رو جرأت و زَهره داشتم که رکاب مرکبت را بگیرم که خود را بهحساب نیاوردم.
هوش مصنوعی: من قلم را بر روی نام خودم کشیدم و قدمی بر روی آرزوهایم گذاشتم.
هوش مصنوعی: چشم زیبای تو آنچنان مرا میکشد که نیازی به شمشیر برای از بین بردن من نیست.
هوش مصنوعی: آتش را در نی بزن و بگذار که در عبور، نه خشکی در جنگل باقی بماند و نه تری.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۱۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.