گنجور

 
ابوالفرج رونی

بدان خدای که هر دم به شکر خدمت او

زبان عقل تر و کام فضل شیرین است

به لطف صنع برآورد بی ستون قصری

که قصر خسرو انجم نه قصر شیرین است

عروس نعمت او باز می رود به عدم

به مهر خویش که داماد شکر عنین است

کمال نعمت او پرورنده مشفق

ز ابر ساخته کاین دایه ریاحین است

وفور هیبت و قهرش به شعله نائر

مثال داده که این مقطع شیاطین است

به صحن مملکتش هفت نسبت است قلم

کبودوش که همه میخهای زرین است

حسام قدرت و قهرش به دست حکمت و حلم

همیشه حافظ شرع است و ناصر دین است

که اشتیاق مرا هیچ شرح نتوان داد

که زی جناب همایون ناصر دین است

امیر عالم عادل محمد بن حسین

که بر مناقبش از چرخ حمد و تحسین است

جز او که دارد آیین جود و رسم کرم

تبارک الله آن خود چه رسم و آئین است

سخا و طبع کریمش حریف یکدگرند

مگر یکی است چو جوزا دگر چو پروین است

بحدف همت او توسن مروت را

. . .

به مدح او گهر افشاند خاطر من از آنک

خرد ز لفظ گهربار او گهر چین است

به ذکر منقبت او زبان کلک تراست

از آن سبب دهن کلک عنبرآگین است

بزرگوارا داعی دولتت شب و روز

ز بهر فرقت خدمت نژند و غمگین است

توئی ز محنت ایام کهف ملجاء او

از آن دعای تو او را چو ورود یاسین است

به نامرادی از خدمت تو محرومم

ولی چه چاره کنم چون مراد چرخ این است

همیشه تا که خط و زلف دلفروز ترا

ز برگ لاله و گل بستر است و بالین است

به تخت و بخت ترا باد بستر و بالین

که ملک را به جهان عین مدعا این است