گنجور

 
رودکی

به حق نالم ز هجر دوست زارا

سحرگاهان چو بر گلبن هَزارا

قضا گر داد من نستاند از تو

ز سوز دل بسوزانم قضا را

چو عارض برفروزی می‌بسوزد

چو من پروانه بر گردت هِزارا

نگُنجم در لَحَد گر زان که لَختی

نشینی بر مزارم سوگوارا

جهان این است و چونین بود تا بود

و همچونین بُوَد اینند بارا

به یک گردش به شاهنشاهی آرد

دهد دیهیم و تاج و گوشوارا

توشان زیر زمین فرسوده کردی

زمین داده مر ایشان را زغارا

از آن جانِ تو لختی خون فِسُرده

سپرده زیر پایْ‌اندر سپارا