گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
رهی معیری

چون شفق گرچه مرا باده ز خون جگر است

دل آزاده‌ام از صبح طربناک‌تر است

عاشقی مایهٔ شادی بُوَد و گنجِ مراد

دل خالی ز محبت، صدف بی‌گهر است

جلوهٔ برقِ شتابنده بوَد جلوهٔ عمر

مگذر از باده مستانه که شب در گذر است

لب فروبسته‌ام از ناله و فریاد ولی

دل ماتم‌زده در سینه من نوحه‌گر است

گریه و خندهٔ آهسته و پیوستهٔ من

هم‌چو شمع سحر، آمیخته با یکدگر است

داغ جان‌سوز من از خندهٔ خونین پیداست

ای بسا خنده که از گریه، غم‌انگیزتر است

خاکِ شیراز که سرمنزل عشق است و امید

قبلهٔ مردم صاحب‌دل و صاحب‌نظر است

سرخوش از نالهٔ مستانهٔ سعدی است رهی

همه گویند ولی گفتهٔ سعدی دگر است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode